روزي يكي از اهالي شام وارد مدينه شد. مردي را ديد كه بر اسب بسيار زيبائي سوار شده است. به او علاقه مند شد و از مردم پرسيد: اين شخص كيست؟ گفتند: حسن بن علي عليه السلام مي باشد (بخاطر كينه اي كه از خاندان رسالت داشت) قلبش پر از كينه و خشم شد و حسد سراسر وجودش را گرفت كه چرا بايد علي (عليه السلام) چنين فرزندي داشته باشد. پس نزد او رفت و گفت: تو پسر علي (عليه السلام) هستي؟ فرمود: آري، گفت: تو پسر ... هستي و شروع به فحش دادن به او و پدرش نمود و حضرت ساكت بود و هيچ نمي گفت تا اينكه آن مرد خجالت كشيد و ساكت شد. آنگاه امام حسن عليه السلام خنديد و فرمود: گمان مي كنم در اين شهر غريب هستي و از اهل شام مي باشي؟ گفت: آري. فرمود: به همراه من بيا تا اگر محل سكونت مي خواهي تو را جاي دهم، اگر نياز به پول داري به تو بدهم و هر حاجتي داري برآورده كنم! آن مرد بسيار خجالت زده شد و از اخلاق نيكوي او تعجب كرد و گفت: اينك آنقدر به او علاقه مند شدم كه هيچ كس را به اندازه او دوست نمي دارم.
و روي أن عائشة قالت: دخل رجل من أهل الشام المدينة فرأي رجلاً راكباً بغلة حسنة قال: لم أرأحسن منه، فمال قلبي إليه فسألت عنه فقيل لي: إنّه الحسن ابن عليِّ بن أبي طالب، فامتلأ قلبي غيظاً و حنقاً و حسداً أن يكون لعليّ ولد مثله فقمت إليه فقلت: أنت ابن أبي طالب؟ فقال: أنا ابنه: فقلت: أنت ابن من ومن ومن و جعلت أشتمه و أنال منه و من أبيه و هو ساكت. حتّي استحيت منه فلمّا انقضي كلامي ضحك و قال: أحسبك غريباً شاميّاً، فقلت: أجل، فقال: فمل معي إن احتجت إلي منزل أنزلناك و إلي مال أرفدناك و إلي حاجة عاونّاك، فاستحييت منه و تعجّبت من كرم أخلاقه فانصرفت و قد صرت أحبّه مالا اُحبُّ أحداً غيره. و عن محمّدبن عليّ قال:" قال الحسن عليه السّلام: إنّي لاستحيي من ربّي أن ألقاه و لم أمش إلي بيته فمشي عشرين مرَّة من المدينة علي رجليه"
ماخذ اصلي: المحجه البيضاء